گل پسرم مسلمون شد
سورنای نازم20روزه بودی که مامان فریبا و باباشاپور زحمت کشیدن و برات یه ممهمونی گرفتن که بهش میگن ولیمه...اون مهمونی به افتخار وجود گل تو بود...بعدشم آقاجون توی گوش شما اذان واقامه گفتن...
25 روزه بودی که ختنه شدی..الهی فدات بشم من..کلی برات گریه کردم و غصه خوردم...ولی خدارو شکر زیاد اذیت نشدی...زمانی که قرار بود ختنت کنن من گفتم داخل مطب نمیام...توی خیابون ایستادم که حتی صدای گریه تم نشنوم..چون تحملشو ندارم...و بعد از چند دقیقه دیدم بابایی هم صدای گریه تو رو شنیده بود و ناراحت ازمطب اومد بیرون..فقط باباشاپور توی اتاق بود که وقتی دکتر بهش گفته بود پاهاتو بگیره حالش بد شده بود...فشارشون افتاد و سرگیجه گرفتن...از بس همه دوستت دارن عزیزم
خلاصه عمل ختنه رو دکتر به روش حلقه انجام داده بود...بعد منو صدازدن و گفتن که باید یه سری اطلاعات به من بدن برای نگهداری ازت...منم با کلی استرس وارد اتاق شدم و انتظار داشتم که از گریه هلاک شده باشی..و دیدم پستونک به دهن داری به سقف و دورو بر نگاه میکنی...وچنان عجله ای داری تو مک زدن پستونک که انگاری میخواستن ازت بگیرن خخخخ تنها اثری که از گریه مونده بودیه قطره اشک گوشه چشات بود...بعدشم که اومدیم خونه ساکت و آروم بودی ..فقط بعداز نیم ساعت یه هویی گریه ات شروع شد وما بلافاصله استامینوفن بهت دادیم...وآروم شدی وتخت گرفتی خوابیدی...بعد از نه روز هم حلقه افتاد...
اون کابوسی که برات ساختم به همین راحتی بود,تموم شد...خدارو شکر که اذیت نشدی فدات شم