2ماهگی
سورناجونم دوماهه شدی عزیزم...
روز به روز داری شیرینو شیرین تر میشی...عاشق خنده هاتم مامانی...تازه داری میخندی ...هرچند خیلی کم...ولی منو بابایی بال درمیاریم...دیگه این روزا به سختی روزای اول نیست...خدارو شکر خیلی آسونتر شده یا شایدم من عادت کردم...به هر حال خیلی زندگیمونو شیرین کردی گل پسرم..الان مث فرشته ها رو دستم خوابیدی و منم دلم نمیاد بذارمت و دارم یک دستی تایپ میکنم...خیلی دوستت دارم عزیزم
اینم عکس دوماهگیته...روز قبلش واکسنتو زدیم..یه کوچولو گریه کردی و یه کوچولو هم تب...خداروشکر اذیت نشدی..منکه از قبلش خیلی نگران بودم...فکر نمیکردم اینقد آروم باشی گلم...اینجاخونه مامان جون,بابایی تازه از راه اومده وشمارو بعد چندروز دید و شروع کرد به عکاسی ازت...انگار نه انگار که شیفت شب بوده ونخوابیده وکلی تو جاده رانندگی کرده..از بس ذوق داره بابایی برات...همش میگه دوست دارم سورنا رو بذارم تو کیفم وببرمش شرکت باخودم