سورنای نازمسورنای نازم، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

بهترین هدیه دنیا

تغییر وتحولات گل پسری

1393/1/7 2:09
نویسنده : ساینا
273 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان....واااااااای که چقد شیرین شدی این روزا پسرم ,همش اون روزا که تو دلم بودی و وول میخوردی فک میکردم چه دوران شیرینیه...چقد بارداری قشنگه....ولی الان که تور و دارم و اومدی تو بغلم...اصلن دوست ندارم برگردم به اون روزای سخت...با هیچ دورانی توی زندگیم این روزا رو عوض نمیکنم....همش دوست دارم تو بغلم باشی و زمین نذارمت...روز به روز عاشق تر میشم...تحمل کوچک ترین ناراحتیو برای تو ندارم...از خدا میخام همیشه تنت سالم باشه و درد وبلات کلن تو سرم دیگه...خخخخ

مامانی لپای نازت از بس بوس کردن که قرمز شده و جوش زده...نمیشه بوستم کنم....فقط میگیرم تو بغلم تا جایی که جا داره فشارت میدم....وقتی قلقلکت میدیم خنده های بلند میکنی ...ذووق میکنی...نمیدونی که اون لحظه منو بابایی میخاییم بال در بیاریم....دیگه کامل گردنتم نگه میداری....البته یکم لق میزنه وقتی زیاد راست نگه میداری هی تلو تلو میخوره خخخ خیلی بامزه میشی

دیگه ازون شب بیداریای روزای اول خبری نیست..دیگه ازون آروغ گرفتنا خبری نیست.....دیگه تخت میگیری شبا میخابی...فقط یه بار بیدار میشی برای شیر خوردن.... که اونم خدا نکنه که یه حموم بری یا یه جایی مث مهمونی که خسته بشی..دیگه همون یه بارم بیدار نمیشی...به زور باید بیدارت کنن بهت شیر بدن...

وقتی خوابی صورتت مث فرشته هاس..

دوست ندارم چشم ازت بردارم..اینم چندتاعکس موقع خوابت حتی موقعی هم که خوابی دست از سرت بر نمیداریم..همش میخایم باهات عکس بگیریم.....چون واقعا معصوم میشی وقتی میخوابی..تو هر کدوم ازین عکسا بغل یکی بودی که عکس گرفته..منم فقط قسمتی رو که خودت هستی رو جدا کردم گذاشتم اینجا

 

 

 

 

 

 

 

دیگه رو دستات داری تسلط پیدا میکنی..کم کم داری با دستات چیزایی رو میگیری...جفت پاهاتو تا جایی که میتونی میاری بالا نزدیک صورتت...و داری سعی میکنی که قلت بزنی ولی نصفه نیمه انجام میدی..دیدن همین پیشرفتای به ظاهر کوچیک برای من وبابایی اونقد هیجان انگیزه که عمرن تا بچه دار بشی درک کنی چی میگم...

دیگه خودم دارم میبرمت حموم مامانی...اولا میترسیدم تنهایی ببرمت..ولی وقتی دیدم با کس دیگه ای میری حموم اذیت میشی و همش گریه میکنی سعی کردم دیگه خودم ببرمت..اولین بار با ترس ولرز بردمت و بابایی مواظب بود که سر نخوری...و صداتم از اول تا آخر حموم در نیومد..فقط موقع لباس پوشیدن..که اونم طبیعیه...همیشه برای لباس پوشیدن بد قلقی میکنی....دیگه ازون به بعد تصمیم گرفتم خودم ببرمت حموم....خییییلی دوست داری حمومو و اصلن گریه نمیکنی...ومنم کلی ذوق میکنم هی 60 بار میسابمت برقت میندازم...بعدشم که از حموم میای انگار کوه کندی...تخت میگیری میخوابی...

دیگه از چی بگم مامان جون ازینکه پارسال این موقع حتی تو دل مامانی هم نبودی...و خدا امسال این عیدی رو به من داد...و بهترین عیدی رو دارم که تا به حال داشتم..با تو به ما خیلی خوش میگذره...و زندگیمونو خیلی شیرین تر کردی....مامانی هم حسابی هواتو داری هاا تا آب تو دلت تکون نخوره....تو دید و بازدید عید خیلی اذیت میشدی مامان...همش بیخواب شده بودی... اون شبم که ستاره افتاد روت یادم نمیره...از صبحش بیخوابی و ...آخرشبم ستاره افتاد روت ,که دیگه نتونستم تحمل کنم منم با تو زدم زیر گریه....منم که از قبل قرار بود بمونم سبزوار پیش مامان جون وباباجونشون..دیگه تصمیم گرفتم بار و بندیل جمع کنم بیام خونه خودمون تا تو خوب بخوابی و استراحت کنی و اذیت نشی و خدایی نکرده چون شلوغه دورت اتفاقی برات نیفته مامانی...

پسندها (2)

نظرات (2)

الهام
7 فروردین 93 2:18
قالب وبلاگت و مدل نوشتنت عین خودمه....احساس میکنم خودم اصلا این مطالبو نوشتم!!! اولین باره همچین احساسی دارم... خدا نینی گووووووووووولووووووووومووووووووون رو برامون حفظ کنه.ایییییییییشالله
ساینا
پاسخ
آره الهام اتفاقا اولین بار منم همچین حسی داشتم... مررررررسی قربونت بشم الهام جونم
خاله زهرا
20 فروردین 93 23:49
عاااااااااشقتم خاله جوووونی