هفته 36
سلام قند عسلم...
دیگه چیزی نمونده تا ببینمت...روزا مث باد از جلو چشام میگذره...هنوز که هنوزه باورم نشده یه فرشته تودلمه...خییییییییییلی شیطون شدی پسر گلم...دیگه خندمون میگیره از کارات
دیروز مشهد بودم...رفتم پیش دکتر بهم نوبت عمل داد...گفت 24 م آذر 7 صبح ناشتا بیمارستان باش...خیییلی خوشحالم و استرس گرفتم...فقط قول بده که زودتر نیای مامان جان...بذار همون روز بیای وگرنه همه برنامه هامون بهم میخوره...مجبورم برم یکی از بیمارستانای اینجا که اصلن راضی نیستم
دیگه گفتم این هفته های آخر سبزوار نریم...قرار بود چند روز آخرو خونه مامان بزرگ بمونم...ولی از بس دیروز توراه مشهداذیت شدم که قول دادم فقط وقتی بدنیا اومدی بریم سبزوار ...سه تایی
تخت وکمدتم همینجوری وسط اتاق ولوافتاده..همش این مرده بد قولی میکنه و تاج تختتو نمیاره تا بچینیم...مامان بزرگم همش منتظره بیارن تا سیسمونی پسر گلمو بچینیم...همش ضد حال میزنه این فروشنده هم..بابایی هم هیچی نمیگه به فروشنده هه...پس من کی اتاق پسملیمو بچینممم