سورنای نازمسورنای نازم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

بهترین هدیه دنیا

تغییر وتحولات گل پسری

سلام عزیز دل مامان....واااااااای که چقد شیرین شدی این روزا پسرم  ,همش اون روزا که تو دلم بودی و وول میخوردی فک میکردم چه دوران شیرینیه...چقد بارداری قشنگه....ولی الان که تور و دارم و اومدی تو بغلم...اصلن دوست ندارم برگردم به اون روزای سخت... با هیچ دورانی توی زندگیم این روزا رو عوض نمیکنم....همش دوست دارم تو بغلم باشی و زمین نذارمت...روز به روز عاشق تر میشم... تحمل کوچک ترین ناراحتیو برای تو ندارم...از خدا میخام همیشه تنت سالم باشه و درد وبلات کلن تو سرم دیگه...خخخخ مامانی لپای نازت از بس بوس کردن که قرمز شده و جوش زده...نمیشه بوستم کنم....فقط میگیرم تو بغلم تا جایی که جا داره فشارت میدم....وقتی قلقلکت میدیم خنده های بلند میکنی ...ذوو...
7 فروردين 1393

3 ماهگی پسر گلم

سلام پسر گلم. تولد 3 ماهگیت مبارک. من و مامانی خیلی خوشحالیم که تو اومدی پیشمون عزیزم. از وقتی به دنیا اومدی زندگیمون از این رو به اون رو شده. همه دوستت دارن. همه تو سبزوار دلشون می خواد زود بریم پیششون که تو رو ببینن. ماشالا هر چند روز یک پیشرفت کوچولو می کنی که ما کلی ذوق می کنیم. چند روز دست و پاهاتو تکون می دادی. بعدش خنده یاد گرفتی. بعد صداهای بامزه در آوردی که مثلا می خوای حرف بزنی. کم کم گردنتم نگه می داشتی که این چند روزه خیلی بهتر انجام می دی. این اولین حرفای منه با تو تو این سایت البته بعد از تولدت. ولی عوضش تا حالا بیشتر از هزار تا عکس و فیلم ازت گرفتم که فقط خوشگلاشو نگه می دارم تا همینطور از بزرگ شدنت خاطره داشته باشیم. هنوز ک...
24 اسفند 1392

گل پسرم مسلمون شد

سورنای نازم20روزه بودی که مامان فریبا و باباشاپور زحمت کشیدن و برات یه ممهمونی گرفتن که بهش میگن ولیمه...اون مهمونی به افتخار وجود گل تو بود...بعدشم آقاجون توی گوش شما اذان واقامه گفتن... 25 روزه بودی که ختنه شدی..الهی فدات بشم من..کلی برات گریه کردم و غصه خوردم... ولی خدارو شکر زیاد اذیت نشدی...زمانی که قرار بود ختنت کنن من گفتم داخل مطب نمیام...توی خیابون ایستادم که حتی صدای گریه تم نشنوم..چون تحملشو ندارم...و بعد از چند دقیقه دیدم بابایی هم صدای گریه تو رو شنیده بود و ناراحت ازمطب اومد بیرون..فقط باباشاپور توی اتاق بود که وقتی دکتر بهش گفته بود پاهاتو بگیره حالش بد شده بود...فشارشون افتاد و سرگیجه گرفتن...از بس همه دوستت دارن عزیزم خ...
30 بهمن 1392

2ماهگی

سورناجونم دوماهه شدی عزیزم... روز به روز داری شیرینو شیرین تر میشی...عاشق خنده هاتم مامانی... تازه داری میخندی ...هرچند خیلی کم...ولی منو بابایی بال درمیاریم...دیگه این روزا به سختی روزای اول نیست...خدارو شکر خیلی آسونتر شده یا شایدم من عادت کردم...به هر حال خیلی زندگیمونو شیرین کردی گل پسرم..الان مث فرشته ها رو دستم خوابیدی و منم دلم نمیاد بذارمت و دارم یک دستی تایپ میکنم...خیلی دوستت دارم عزیزم اینم عکس دوماهگیته...روز قبلش واکسنتو زدیم..یه کوچولو گریه کردی و یه کوچولو هم تب...خداروشکر اذیت نشدی..منکه از قبلش خیلی نگران بودم...فکر نمیکردم اینقد آروم باشی گلم...اینجاخونه مامان جون,بابایی تازه از راه اومده وشمارو بعد چندروز دید و شروع...
30 بهمن 1392

اولین شب یلدا

سورناجونم اولین شب یلدا شما فقط  6 روز داشتی ..خیلی کوچکولو بودی... اونشب ما برای اولین بار سنت شکنی کردیم..ازونجاییکه همه شب یلدا میرن خونه بزرگترا...اونشب به مناسبت ورود شما و اینکه مامان نمیتونست بخاطر بخیه هاش سوار ماشین بشه و بریم سبزوار...همه اومدن خونه ما و اونشبو دور هم بودیم..خیلی خوش گذشت..مخصوصا آخر شبش که همه خابیدن...منو خاله ها دایی ها و زندایی جون،عمه و بابایی همه رو تخت نشسته بودیم و هی میگفتیم و میخندیدیم.... طفلکی منه بیچاره  که بخاطر بخیه هام نمیتونستم بخندم...هی به بخیه هام میچسبیدم بزور میخندیم اینم عکس شماست که بابایی گرفته،از همون اول هی با پاهات ضربه محکم میزدی...الان با پات اون ظرف باقالیا رو شوت کردی خخ...
6 بهمن 1392

پسرم به دنیا اومد

    تولــــــــــــدت مبـــــــــــــــــارک عزیزدلـــــــــم سورنای نازم 24 آذر 1392 ، مصادف با 15 دسامبر 2013 و 12 صفر 1435 ساعت 10/30 صبح یکشنبه زمینی شد         ...
4 بهمن 1392